جدول جو
جدول جو

معنی دام کنده - جستجوی لغت در جدول جو

دام کنده
(کَ دَ / دِ)
رهایی یافته از دام و بند. (ناظم الاطباء). که دام برکنده باشد. که دام فروگسسته باشد. طائری که بزور طپش از دام برآمده باشد:
ای شاخ گل شکستۀ طرف کلاه تو
وی شانه دام کندۀ زلف سیاه تو.
ملامفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامنده
تصویر دامنده
بالارونده، برباددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
هر چیزی که آن را دم کرده باشند از چای و قهوه و برنج و دارو، بادکرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
(رِ کَ شُ دَ)
دام افکندن. دام نهادن. دام گستردن. پهن کردن دام. تله نهادن. تعبیه کردن دام. فرونهادن دام. دام چیدن.
- دام درافکندن، دام نهادن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ / دِ)
مرکّب از: دامن، بمعنی قسمت سفلای قدامی جامه + کده بمعنی خانه و سرا و جای و محل، بر روی هم اصطلاحاً معنی داخل دامن و درون دامن دارد:
حیرت همه دم بکار نادانیهاست
کلفت اثر بهار نادانیهاست
آئینۀ آگهی بدامن کده نیست
خاکت بسر ار غبار نادانیهاست.
میرزابیدل
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ نَ)
تورماهی گیری که از بنگ کنف کنند
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ؟)
نوعی از غورۀ خرما در اصطلاح مردم مصر. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ کَ دَ / دِ)
اندوهگین ساخته و غمگین کرده. رجوع به دژم کردن شود.
- دژم کرده چشم، گریان و غمزده:
خبر یافت آمد دژم کرده چشم
بدان چاکران بانگ برزد بخشم.
اسدی.
- دژم کرده روی، افسرده و پرآژنگ و تیره روی:
جوان داردش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر دارد دژم کرده روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ کَ دَ)
از جای برآوردن دام. در هم نوردیدن و گسستن دام
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
بازی برنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نعت مفعولی از رام کردن. اهلی کرده. مطیعکرده. فرمانبر و فرمانبردار ساخته. تحت امر و اطاعت درآورده. بزیر فرمان آورده:
کرۀ رام کرده را دوسه بار
پیش او زین کن و به رفق بخار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن:
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست.
ناصرخسرو.
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را.
(از نصیحهالملوک غزالی).
- به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن:
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
زفعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ دُهْ)
بزرگواری او بردوام و پاینده باد
لغت نامه دهخدا
که دم او را کنده باشند. کنده دم، ضرب دیده. شکست خورده. صدمه یافته. موهون. خوار. که شکست یافته و سخت درصدد جبران و انتقام است. (از یادداشت مؤلف) : اینجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم. (تاریخ بیهقی).
- دم کنده شدن، شکست خوردن و خوار و بدنام شدن: و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم و به عجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
- مار دم کنده، ماری که دم او را کنده باشند و سخت خشمگین و خطرناک باشد. مار زخمی.
- ، کنایه از کسی که از کسی صدمه ای دیده و سخت برای انتقام می کوشد: علی تکین دشمن است به حقیقت، و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و علی تکین، مار دم کنده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). در مستی لب مار دم کنده را مکیدن خطر است. (کلیله و دمنه).
- مثل مار دم کنده، کینه ور. سخت کینه توز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
دروازه ای بکوفه. (تجارب الامم چ عکسی لیدن ج 2 ص 47)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نام ناحیتی است واقع بین شوشتر و شیراز. شرف الدین علی یزدی در ظفرنامه آرد: امیرتیمور در سال 795 هجری قمری از شوشتر به عزم شیراز حرکت کرد پس از گذشت از آب دودانگه به خان کنده آمد و از آنجا به رامهرمز رفت. (از تاریخ عصر حافظ چ دکتر غنی ج 1 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ)
نعت فاعلی از داغ کردن: هسم، داغ کنندگان. (منتهی الارب) ، محرک: و اگر بچیزی داغ کننده و قابض حاجت آید زنگار بسرکه سایند و اندرچکانند اندک اندک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از داغ کردن: ملهوز، داغ کرده بر تندی بناگوش. (منتهی الارب) ، بنده. غلام:
دشمنش داغ کردۀ زحل است
از سعادت چه رونقش دانند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 486)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دامیدن. رجوع به دامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(غِزِ دَ / دِ)
داغی که مدام خون چکان باشد از این جهت داغی را که برای امالۀ مواد نزلات سوزند و نگذارند که به شود داغ زنده گویند:
شد از تراوش خون رنگ پنبه سرخ ببین
که داغ زندۀ ما را کفن ز برگ گل است.
خان زمانی امانی (از آنندراج).
- زنده بودن داغ، چون یکی از عزیزان بمیرد و دیگری درصدد مردن باشد گویند هنوز داغ فلان عزیز زنده است و این هم می خواهد داغ بالای داغ بگذارد
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
که دام نهد. که دام گسترد. که دام کشد. که تعبیۀ دام کند:
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دام مجده
تصویر دام مجده
بپایاد ارج او پیوسته باد بزرگواری او خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
((دَ. کَ دِ))
هر نوع محلول دارویی گیاهی که از ریختن در آب جوش حاصل می شود
فرهنگ فارسی معین
کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
کندوی عسل که از تنه ی درختان سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بیشه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ساری، روستایی از توابع بندرگز
فرهنگ گویش مازندرانی